محمد دعوت کرده بود که بروم خانه شان. من هم گفتم یک شنبه. یکشنبه بعد از کلاس استاد پاینده رفتم خونه ی محمد. شب خونه شون موندم. فردا صبح بعد از نماز صبح می خواست بخوابد. بهش گفتم حیف نیست داریم اول صبح رو از دست می دیم؟
خلاصه پا شدیم و از خونه زدیم بیرون. رفتیم به ارتفاعات کلک چال. من تا حالا نرفته بودم اون جا. خیلی قشنگ بود. از اون بالا آدم دید خوبی روی تهران داره. البته غرب تهران دیده نمی شه ولی شرق و بخشی از مرکز به خوبی پیداست. انبوه خونه های اون پایین ما دو تا رو برد توی فکر. بقیه رو از قول محمد می نویسم:
«یادش بخیر. یه روز امتحانات پایان ترمم رو خراب کرده بودم. حاج آقا از دستم خیلی ناراحت بود. نزدیک بود که از مدرسه اخراجم کنند. من که بچه ی درس خونی بودم برام تحمل این که نامزد! جایزه ی اخراج بشم خیلی سخت بود.
زدم و اومدم این جا. وقتی اومدم این بالا، دقیقا همین جا که الان تو نشستی، لب حوضچه نشستم. چشمم افتاد به خونه های زیادی که همین طور بغل هم بغل هم ساخته شده بودند. با خودم گفتم وااااای این همه مردم دارن با هم زندگی می کنن. کسی چه می دونه؟! حتما هر کدومش الان دارن به یک چیزی فکر می کنن یا غصه ی چیزی رو می خورند. یکی داره غصه ی مریضی مادرش یا یکی از بستگانش رو می خوره. اون یکی داره غصه ی ازدواج بچه هاش رو می خوره. اون یکی داره غصه بی کاری و بی پولی رو می خوره. اون یکی ... اصلا شاید همین الان یکی از مردم می میره و خانواده ش داغدار می شن. اصلا شاید کلی از این همین مردم دارن همین الان زیر سقف خونه شون توی تنهایی گریه می کنن. کسی چه می دونه؟! شاید کلی از اون ها هزار تا مشکل داشته باشن که من هیچ کدومش رو ندارم و حالا...
و حالا من اومدم این بالا و ماتم گرفتم که چرا امتحانات پایان ترمم رو خراب کردم. خجالت داره واقعا! آخه این هم مشکله؟ این هم غصه خوردن داره؟
راه افتادم رفتم پایین. مثل کسی که انگار هیچ مشکلی توی زندگی ش نداره. »
آره. محمد حرفای قشنگی می زد. آدم گاهی وقت ها بد نیست که بره بالای یک جای بلند و از اون جا خوب نگاه کنه و ببینه که چه قدر کوچیکه و چه قدر زندگی اون بخش کوچیکی از دنیا رو گرفته . بفهمه که حتی با نبودش هم ممکنه هیچ چیز توی عالم عوض نشه.
واقعا آدم با این نگاه دیگه برای غرور و تکبر دلیلی می تونه داشته باشه؟